جدول جو
جدول جو

معنی صبر کردن - جستجوی لغت در جدول جو

صبر کردن
(خَلْ وَکَ دَ)
شکیبائی کردن. تأسی. پایداری کردن. شکیبیدن. اصطبار. اعتراف:
گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد
آری دهد ولیک بعمر دگر دهد.
دقیقی.
دو سالی دگر صبر کن ای پسر
پس آنگه برو سوی آن بدگهر.
فردوسی.
و خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). و چندان کشته شد از دو روی و سواران را جولان دشوار شد و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). همه کس در محنت صبر کند اما در عافیت صبر نکند مگر صدیقی. (کیمیای سعادت). نیابی آنچه خواهی تا صبرنکنی بر آنچه نخواهی. (کیمیای سعادت).
اگر چه بیدلان را صبر کردن
بسی مشکل تر است از صبر خوردن.
(ویس و رامین).
پس اگر روزی چند صبر بباید کرد... عاقل از آن چگونه سر باز زند. (کلیله و دمنه).
گویند صبر کن که شود خون ز صبر مشک
آری شود ولیک بعمر دگر شود.
جمال الدین عبدالرزاق.
اگر چه دمبدم تیمار میخورد
به یاد روی خسرو صبر میکرد.
نظامی.
نه روی برد بهیچ کوئی
نه صبرکند بهیچ روئی.
نظامی.
گر صبر کنی به صبر بی شک
دولت بتو آید اندک اندک.
نظامی.
سخن را از در دیگر بسی کرد
نوازش مینمود و صبر میکرد.
نظامی.
گر سخن خواهی که گوئی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور.
مولوی.
گفت صبری کن بر این رنج و حرض
صابران را فضل حق باشد عوض.
مولوی.
یاری بدست کن که به امید راحتش
واجب بود که صبر کنی بر جراحتش.
سعدی.
بسختی بنه گفتش ای خواجه دل
کس از صبر کردن نگردد خجل.
بوستان.
چه خوش است در فراقت همه عمر صبر کردن
که مگر گشاده گردد در دولت وصالی.
سعدی.
این جور که میبریم تا کی ؟
این صبر که میکنیم تا چند؟
سعدی.
رضای دوست بدست آر و صبر کن سعدی
که دوستی نبود گر کنی نفیر از دوست.
سعدی.
سعدی چو صبر ازوت میسر نمی شود
اولی تر آنکه صبر کنی بر گزند او.
سعدی.
ای که قصدهلاک من داری
صبر کن تا ببینمت نظری.
سعدی.
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم.
سعدی.
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار.
سعدی.
صبر بر قسمت خدا کردن
به که حاجت به ناسزا بردن.
سعدی.
انگور نو آورده ترش طعم بود
روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد.
سعدی.
صبر چون پروانه باید کردنت در داغ عشق
ای که صحبت با کسی داری نه در مقدار خویش.
سعدی.
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیک است کسی را که توانائی هست.
سعدی.
ای که مهار میکشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو میکشی وز طرفی سلاسلم.
سعدی.
گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش
این دولت ایام جوانی بسر آید.
سعدی.
بر خرابی صبر کن کز انقلاب روزگار
دشتها معموره و معمورها صحرا شود.
صائب.
و رجوع به صبر شود
لغت نامه دهخدا
صبر کردن
تاسی و پایداری کردن
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
صبر کردن
للانتظار
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به عربی
صبر کردن
Bide
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
صبر کردن
attendre
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
صبر کردن
기다리다
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
صبر کردن
ждать
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به روسی
صبر کردن
warten
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
صبر کردن
чекати
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
صبر کردن
czekać
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
صبر کردن
esperar
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
صبر کردن
aspettare
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
صبر کردن
esperar
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
صبر کردن
इंतजार करना
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به هندی
صبر کردن
wachten
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
صبر کردن
לחכות
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به عبری
صبر کردن
menunggu
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
صبر کردن
انتظار کرنا
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به اردو
صبر کردن
অপেক্ষা করা
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
صبر کردن
รอ
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
صبر کردن
kusubiri
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
صبر کردن
待つ
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
صبر کردن
等待
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به چینی
صبر کردن
beklemek
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبر کردن
تصویر خبر کردن
آگاه کردن، دعوت کردن، خبر دادن، اطلاع دادن، برای مثال چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد / نسیمش مرزبانان را خبر کرد (نظامی۲ - ۱۵۵)، قناعت توانگر کند مرد را / خبر کن حریص جهانگرد را (سعدی۱ - ۱۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر کردن
تصویر بر کردن
بالا بردن، افراختن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَ ءَ)
در تداول عامه، دوام آوردن. (یادداشت مؤلف). زنده ماندن. بر جای ماندن. بجای ماندن: این بچه زیر دست این نامادریها بر نمی کند. یهودی در آذربایجان بر نمی کند. زیر دست این ناکس هیچ کس بر نمی کند. به تن او جاجیم هم بر نمی کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ جُ کَدَ)
کنایت از خالی کردن است، چه صفر بمعنی خالی و تهی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) :
صفر کن این برج ز جرم هلال
باز کن این پرده ز مشتی خیال.
نظامی.
رجوع به صفر شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ / نِ وَ دَ)
تکبر کردن. کبر آوردن. کبر فروختن. باد کردن:
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دو نان فروتری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ کَ دَ)
به صبح درآمدن
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ رَ تَ)
از طریق خبر کسی را مطلع کردن. خبردادن. تخبیر. (از تاج المصادر بیهقی). تحدیث. انباء. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). مطلع کردن. آگاهانیدن:
نوندی فرستاد و کردش خبر
چو بشنید سام یل پرهنر.
فردوسی.
من بشتافتم تا ملک را خبر کنم.
(از کلیله و دمنۀ بهرامشاهی).
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد.
نظامی.
بدرگاه مهین بانوگذر کرد
ز کار شاه بانو را خبر کرد.
نظامی.
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را.
سعدی (بوستان).
وانگه که بتیرم زنی اول خبرم کن
تاپیشترت بوسه دهم دست و کمان را.
سعدی (بدایع).
مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر.
سعدی (بوستان).
کسان را خبر کرد و آشوب خاست. (بوستان سعدی). تا بوقت فرصت یاران را خبر کند. (گلستان سعدی). مر آن پادشاهزاده را که مطمح نظر او بود خبر کردند. (گلستان سعدی).
- امثال:
مرگ خبر نمی کند، مثلی است که در مرگهای مفاجاه زنند
لغت نامه دهخدا
تصویری از صبح کردن
تصویر صبح کردن
به صبح در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر کردن
تصویر خبر کردن
آگاهانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصور کردن
تصویر تصور کردن
پنداشتن، انگاشتن، گمان کردن، هوشیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ثبت کردن
تصویر ثبت کردن
دفترینه کردن
فرهنگ واژه فارسی سره